
ده روز نبودم..
رفته بودیم طرح ولایت.
طرح عجیبی بود .بچه ها میگفتند دعوت نامه ی امام زمان
خورده به پستت که الان در این فضایی....
من و 5 تن از دوستان طبقه ی دو یکی از خوابگاه های
دانشگاه اقامت داشتیم..
دو تا اتاق این ور تر مسئولین طرح بودند..
ادمای بزرگی بودند و شامخ..
. اما عجیب تر یک زن جوان ..دو سال شاید از من بزرگتر...که
نگاه عجیبی داشت...
روزها میگذشت و روزی 10 تا 14 ساعت کلاس بود و خستگی
زیاد..
البته شیرینی طرح بر خستگی یش فایق می امد.
روز ششم طرح بود شاید..یک مراسم برای تجلیل از شهدای
سردشت (که بر اثر حادثه ای در حین انجام ماموریت ..به فیض شهادت نایل آمده بودند....)به
پا داشتند....
جو بسیار سنگین بود...در مراسم از شهید رسول ملکی یاد
کردند و از خصوصیاتش گفتند...
ناگاه مجری میگوید.: از همسر شهید ملکی دعوت میشود
برای گرفتن یاد بود در سن حضور یابد...
چشمانم خیره میشود..
دستانم سرد..
همان زن جوان که هر بار میدیدم لبخندی بر لب داشت و
سلام علیک میکرد....
هوا مثل یک پتک بود که بر سر و صورتمان میکوبید...
بسیار استوار جلو رفت و یادبود را گرفت و بازگشت....
از خاطرات تاثیر آمیز طرح بود.باخود فکر میکنم ..
شلمچه چه رنگی است..؟ وقتی تکه به تکه ی خاکش امیخته
با خون شهداست...و نگاه همسر شهیدی این گونه ما را متذکر میکند....
از خداوند شلمچه را خواستم همان وقت...
عصرش به اتاق همسر شهید جوان رفتم و با او صحبت
کردم...نوشته هایش را برایتان گذاشتم...هر چند ان لحظه ها برایم ناب بود...دوست
داشتم حرف های همسر شهید ملکی را برای دوستان نیز بگذارم...
نوشته های زیر عینا از گفته های این بزرگوار است....
(دانشجو
بودم و نزدیک به امتحانات بود...در فرجه بودم که مادر رسول به خانه مان زنگ زد..از
طریق معرفی به ایشان ضمینه ی این خواستگاری فراهم شده بود..با مادرش به خواستگری
امدند..و جواب من یک جمله بود..اگر امکانش هست بماند بعد امتحانات تا جواب را
بگویم..
اما فردا باز
هم مادرش زنگ زد و منتظر جواب بود. برای رسول سید بودم من و حجاب و عفافم مهم
بود...دیگر رسول ول کن نبود..
میگفت از
جوانی آرزو کرده همسرش سید باشد حتی میداست که سید خواهد بود به خدا اطمینان داشت..
ازدواج کردیم...
رسول متولد 63
بود انسانی شوخ طبع و بذله گو..در کارهای خانه کمک میکرد...و من از بابت مهمان
خیال راحتی داشتم چون تنهایم نمیگذاشت...
خلبان بود و
عاشق پرواز..همیشه دوربینی در دست داشت که از بالا توی بالگرد زمین را میگرفت...
وقتی ما به شهید
فکر میکنیم..تصور میکنیم شهید یک موجود فوق العاده است...همیشه فکر میکردم شهدا
چگونه شهید میشوند.؟
اما فهمیدم و
درک کردم که چگونه... رسول فرشته نبود.خارق العاده هم نبود..فقط توجه اش به خدایش
زیاد بود....
نماز را اول
وقت میخواند .وقتی از پرواز میامد خسته بود دوشی میگرفت و وضویی و بعد نمازش را
میخواند حتی اگر گرسنه بود.
رسول مرد خدا
بود
پارسال شبهای
قدر بود که به همراه همکاران به مراسم شب قدر رفته بودند...همکارش میگفت..(من خیلی میترسم رسول
امشب نوربالا میزد.
بسیار گریه
میکرد...و میگفت میخواهم شهید شوم..به او گفتم ..رسول شب خطرناکی هست ها دیدی
دعایت گرفت و شهید شدی...)
6 روز
بعد ماه رمضان رسول بالگرد خود را سکویی قرار داد برا ی پروازش به عرش...به همراه
5 تن از دوستانش پرواز کرد..
اگر یک بار
دیگر بازگردم به دوسال پیش و بدانم رسول شهید خواهد شد باز هم جواب بله را به او
میگویم.پشیمان نیستم.خونش رنگین تر از خون امام حسین(ع) نبود.
فدای آقایم
کردم.
فدای اقا.)
پانوشت:
اللهم الرزقنا توفیق الشهاده